فرهامفرهام، تا این لحظه: 10 سال و 30 روز سن داره

برای شازده کوچولوم

من ماهی‌ام، نهنگم، عُمّانم آرزوست...

بدون عنوان

وقت خواب که میشه کنار تختت می ایستمو نگات میکنم هرشب برات آیت الکرسی میخونمو از خدا قول میگیرم مواظبت باشه وقتی میخوام بخوابم دستای کوچولوی مشت کردتت که موقع شستن تکونش میدی جلوی چشمام میاد...هنوز چشمام بازه که یاد خندیدنت می افتم...چشماممو که میبندم دلم میره برا بغل کردنت کاش میشد تو خواب محکم بغلت کنم ببوسمت...باخودم کلنجار میرم که به این موضوع فکر نکنم میرم سراغ یه موضوع دیگه بعد یهو اشکام سرازیر میشه دست خودم نیست مطمئنم اگه ساز نفس کشیدن به اختیار بود فقط به عشق تو کوکش میکردم ...
17 مرداد 1393

بدون عنوان

از زمانی که فرهاد وارد زندگیم شد به چیزای و کسایی که تو زندگیم بودن بیشتر توجه میکردمو بیشتر میفهمیدم که منم جز اون دسته آدمای خوشبختم...ولی بذار از روزی بگم که یقین پیدا کردم عشق واقعی زمینی عشق مادر به فرزندشه چیزی که از زمان اومدنت تو وجودم طغیان کرده...دوستت دارم ...
16 مرداد 1393

چهار ماهگی فرهام ،مرد کوچولوی مامان

از دوران خوب کودکی با گیله مرد گفتم و از بزرگ شدن و دنیای بزرگسالی نالیدم. گیله مرد آهی کشید و گفت : بزرگ شدنی که به بزرگ شدن منجر شده باشه بد نیست . الان که به حرفش فکر میکنم می بینم راست میگفت ... بله قصه ی پرغصه ما از جایی شروع میشه که فقط سن مون بالاتر رفته باشه ولی ما یکجایی همون پایین مونده باشیم ... پسرم امیدوارم وقتی بزرگ میشی از این قصه چیزی ندونی ...
16 مرداد 1393
1